آه از اين غربت
آه از اين رفتن
از شب تلخ گريه هايه من
آه از اين خانه
خانه اي بر باد
از صدايي که مانده از فرياد
شهر گم شد در غبار و دود
شهري که يک روز خانه من بود
چه به جا مانده از من و از ما
مي برم تنها خاطراتم را
خسته ام ديگر از شکيبايي
مي روم امشب سوي تنهايي
درگريزم از پوچي فردا
من به دوش خود مي کشم خود را
چمدانم از خاطره لبريز
بر رگم مانده خنجر پاييز
مقصدم اي کاش خانه اي باشد
گريه هايم را شانه اي باشد
چه به جا مانده از من و از ما
مي برم تنها خاطراتم را
خسته ام ديگر از شکيبايي
مي روم امشب سوي تنهايي